قسمت دوم
واقعیت این تصنیف فریادی است که از انقلاب حرف میزند و این چیز کمی نیست و من میخواستم این فریاد گفته شود. در تمرین به شجریان گفتم این را باید بالا بخوانی، چون اگر پایین بخوانی بچهها نمیفهمند و حس و حال سرود را متوجه نمیشوند، موزیک را تا نواختیم شجریان خواست بم بخواند، اما من خودم با کوک بالا یک دفعه شروع کردم به خواندن. شجریان آنقدر خندید که از روی صندلی افتاد و گفت این چه صدایی است تو در میآوری؟ گفتم خب تو نمیخوانی و من مجبورم بگویم آقا اینجور بخوان و فریاد بزن، چون این شعر و آهنگ و آواز یک فریادی خاص دارد، ایران ای سرای امید، بر بامت سپیده دمید...»
با آغاز جنگ تحمیلی، ساز «محمدرضا لطفی» هم رنگ و بوی جنگ به خود گرفت: «در همان زمان چند آهنگ برای جبهه ساختم که دو آهنگ آن را شهرام ناظری خواند، وقتی در اهواز به جبهه رفتم و میخواستم آن حال و هوا را از نزدیک ببینم، در اهواز 5ـ6نفر بیشتر در شهر دیده نمیشدند. یک ساندویچفروشی هم بود که فقط برای همان افراد کالباس و ساندویچ داشت و اگر کسی آنها را میخرید دیگر در شهر غذا هم نبود، بعد رفتیم که آنجا را ببینیم و در اهواز کنسرت بگذارم، در این باره با شجریان هم صحبت کردم، او هم به اجرای چنین کنسرتی در اهواز راضی بود. سپس به دفتر تبلیغات اسلامی اهواز رفتم که یک اتاق کوچکی داشت و فقط یک آدم در آن بود، دیدم که فقط همین یک نفر اینجاست، وقتی با او در این باره صحبت کردم، خیلی خوشحال شد و گفت کی میخواهید این کنسرت را اجرا کنید، همین هفته؟
چون وضعیت بسیار بحرانی بود و احتیاج به روحیه داشتند، گفتم نه، ما که برویم تهران بعد میآییم و این کار را انجام میدهیم، کنسرت اجرا نشد، اما آهنگی را ساختم که شعرش از مشفق کاشانی بود و شهرام ناظری هم یک بیت وسطش را خوانده بود و ما این نوار را بعد از برگشتنمان از اهواز اجرا و ضبط کردیم، اما صدا و سیما به دلایل خاص خودش حاضر به پخش آن نشد، آخر سر هم آقای مشفق به هویزه رفت، من گفتم تو که میروی این کاست را به رادیو محلی آنجا بده تا پخش کنند چون اهواز در مرکز جنگ قرار دارد و آنها بهتر میفهمند داستان و حکایت این اثر چیست.
خلاصه آقای مشفق که کاست را به رادیو اهواز برد، فوراً به روی آنتن رادیو رفت و صبح تا شب آنرا پخش میکردند. بعد از 5ـ6ماه مسؤولان وقت در تهران وقتی دیدند رادیو اهواز مرتب آنرا پخش میکند. اینها هم شروع کردند به پخش آن اثر، آن موقع مقام معظم رهبری، اگر اشتباه نکنم مسؤولیتی در جهاد سازندگی داشتند و امام جمعه تهران هم بودند، بنده نامهای به ایشان نوشتم که دستور دهند از کنسرت ما حمایت کنند و تمامی حکایتها را برای ایشان نوشتم، اتفاقاً یادم هست زیر همان نامه خطاب به رئیس دانشگاه تهران نوشتند که اقدام کنند.»
او در گفتگو با کیهان فرهنگی خاطرهای از روزهای جبهه و شهید شدن یکی از رفقایش میگوید:
«یکی از دوستان ما در همان سفر با شهید چمران شهید شد، اول 5نفر بودیم، آقایی که رئیس موزه هنر معاصر بود، آقای ناصر پلنگی و دو نفر دانشجو هم بودند، خودم هم که رانندگی میکردم یک دفعه یکی از این هواپیماهای توپولف پایین آمد، گفتم بچهها کارمان تمام شد، اما با فاصله شاید کمتر از 10متری از بالای ماشین ما بیصدا رد شد، من بچگی اهواز رفته بودم و میدانستم به خرمشهر که میرسی باید بپیچی سمت چپ تا بروید روی پل و به سمت اهواز حرکت کنید و جاده را تقریباً میشناختم اما در آن شرایط جنگی که رفتم آنهم با ماشین صدا و سیما، ماشین ما را که دیدند ما را به گذرگاهی هدایت کردند و گفتند بفرمایید، پس از دقایقی از بچهها پرسیدم که راستی چرا ما را از این گذرگاه فرستادند، در حین رانندگی که بودم میدیدیم که تمام تانکها و مسلسلهای سنگین را استتار کردهاند و با برگ و توری آنها را پوشاندهاند، بعد گفتیم که راستی چرا اینها را اینجا گذاشتهاند، یک کیلومتری که حرکت کردیم دیدیم صدای مسلسلی میآید که ما را نشانه گرفته، ما هم تمام ماشین را با گل استتار کرده بودیم و فقط یک سوراخ روی شیشه آن گذاشته بودیم، در همان هنگام با ماشین رفتیم توی کرت پایین کنار جاده و بچهها از ماشین پریدند بیرون و سینهخیز به پشت ماشین آمدند، دیدیم فرصت ماندن نیست و مسلسل هم امان نمیداد، به بچهها گفتم من دور میزنم. فقط شما باید سریعاً بخوابید کف ماشین، چون در موقعیتی قرار گرفتیم که تقریباً از دید مسلسلچی پنهان بودیم و خلاصه فوراً از تیررس دشمن دور شدیم، بعد متوجه شدیم که خرمشهر و پل خرمشهر را هم عراقیها تصرف کردهاند و ما داشتیم به طرف دشمن حرکت میکردیم بعد که به عقب برگشتیم خودیها ما را گرفتند و گفتند شما کی هستید! چون ما از طرف دشمن میآمدیم، ما هم گفتیمای بابا ما باید بگوییم شما کی هستید، حال شما از ما میپرسید؟! یکی از آنها که ما را میشناخت گفت والا ما فکر کردیم شما از رادیو تلویزیون آمدهاید و میخواهید برای فیلمبرداری بروید، ما هم گفتیم که شما حداقل باید به ما میگفتید که اینجا مسیر دشمن است تا ما نمیرفتیم، اصلاً شاید ما دشمن بودیم، شما چرا حتی یک سؤال از ما نکردید که کی هستید و کجا میروید؟!
آن زمان اهواز موقعیت بسیار نامناسبی داشت، هواپیماهای عراقی هم هر شب آنجا را بمباران میکردند، خاطره آن ایام را هیچگاه فراموش نمیکنم، بچههای جهاد سازندگی بچههای فوقالعادهای بودند، یکی از بچههای فنی شبها میآمد و در هوای آزاد کنار ما مینشست و میگفت: خواهش میکنم برایم حرف بزنید، خیلی صادقانه عمل میکردند و خلوص نیتی قوی داشتند و واقعاً آدم تحت تأثیر آن همه صداقت و خلوص قرار میگرفت و ما هم آن احساسات پاک را میآوردیم و در عرصه موسیقی و همان شور حرکت و صداقت و اخلاص را با زبان شعر و موسیقی و آهنگ بیان میکردیم، اگر آثار موسیقایی آن زمان زیبایی، جذابیت و ماندگاری خاصی دارد برمیگردد به صداقت و خلوص نیتی که آن رزمندگان داشتند. همان حال و هوا روی ما هنرمندان هم اثر میگذاشت و به شکل ترانه و سرود بیرون میآمد.»
او به زودی بر سر تهیهی آلبوم «بیداد»، با «محمدرضا شجریان» دچار اختلاف شد و به همین دلیل، «شجریان» کار را نیمه تمام رها کرد. سعایت بدخواهان و حسادت برخی نسبت به موفقیت گروه چاوش باعث شد تا این گروه به دلیل اختلافات درونی و با جدا شدن «مشکاتیان» و «ناظری» از هم بپاشد.
در سال 64، «محمدرضا لطفی» برای یک سفر دو هفتهای عازم آمریکا شد، اما سرنوشت طوری پیش رفت که او 24 سال در ینگهدنیا ماندنی شد: «سال 1364به خارج رفتم و البته قرار بود 2هفته آنجا بمانم و برگردم، اما انگار قسمت ما این بود که آنجا بمانیم. چون در چرخهی کنسرتهای اروپایی و آمریکایی قرار گرفتم و بعد از 2سال دیگر شرایط زندگیام به گونهای شد که دیگر نمیتوانستم برگردم، بعداً که این مسأله را تحلیل کردم فهمیدم که این اتفاق رفتن به خارج باید برایم میافتاد. چون آنچه که در آمریکا و دربارهی فرهنگ و تمدن غرب دیدم و فهمیدم اگر در ایران بودم، آنطور آن را لمس نمیکردم. اصولاً غرب را در ایران یک طور دیگری میفهمیم، اما آنجا که هستی چون وارد مکانیزم آنها میشوی، یک جور دیگری آنها را میبینی و درک میکنی.»
البته اسکان «لطفی» در آمریکا فیزیکی ماند و روح استاد هیچگاه به طور کامل ساکن آمریکا نشد. از معماری خانهاش گرفته تا التزام به صحبت کردن به زبان فارسی، همه نشان میداد که او میخواهد ایرانی بماند. او خود در مورد حال و هوایش در آمریکا چنین میگوید: «در آمریکا که بودم حتی لحظهای از ایران بیاطلاع نبودم، تحلیلهای روزنامهها را میخواندم و از طرق مختلف در جریان مسایل ایران بودم، به یاد دارم که حدود 6یا 7سال پیش خانه خواهرزادهام میهمان بودم و صحبتهایی کردم که یکی از میهمانان گفت: انگار که اصلاً از ایران دور نبودهای چون همین حرفهای شما سخن روز است و در مجلس ایران و در فلان کمیسیون مطرح است، یعنی میخواهم بگویم آنجا هم که بودم از وطنم در تمام زمینههای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی غافل نبودم. بد نیست این را هم بگویم یکی از شاگردانم که 5سال در سوئیس مانده بود و پناهندگی گرفت پس از یک سال و نیم اقامت در خارج یک روز به من گفت که نمیدانم چرا نمیتوانم با ایرانیها ارتباط برقرار کنم! سن و سالش هم نصف من بود، به او گفتم؛ میدانی چرا، به این خاطر است که وقتی روز اول به اینجا آمدی کت و شلوار ایرانی پوشیده بودی و مشخص بود که کارمند یا حسابدار شرکتی هستی اما پس از دو سه ماه کفشات قرمز کتانی شد، یک کیف سوئیسی آبی و قرمز و یک چتر آبی هم به دست گرفتی و در این مدت کوتاه خیلی راحت تغییر کردی و سوئیس را پذیرفتی و حالا دیگر نمیتوانی از آن دل بکنی، اما من نپذیرفتم و موقت رفتم و برگشتم.»
استاد لطفی در آمریکا پیشنهادات زیادی برای تولید مشترک با نوازندگان مشهور داشت، اما خود در مورد علت نپذیرفتن این پیشنهادات میگوید: «از سال ها پیش زیاد پیشنهاد شد که کار مشترک انجام دهیم ولی معمولاً من در شرایطی نبودهام که بپذیرم؛ به این خاطر که در آن زمان همه کارهای با کیفیت در دست کمپانی ضد ایرانی MSI INTERNATIONAL بود و من مایل به همکاری با این کمپانی نبودم. یکبار حتی با من مذاکره هم شد، ولی پس از جواب رد، یک نوازندهی هندی جایگزین من شد. من بارها با افراد شناخته شدهی گروههای مطرح موسیقی تمرین و کار کردم و حتی ضبط هم شد، اما هیچ وقت منتشر نشد.» (گفتگو با سایت فرارو)
او در آمریکا مدتی هم ساکن جنگل میشود. خود در مورد این دوره چنین میگوید: «من 2سال هم در جنگلهای آمریکا زندگی کردم و خیلی اتفاقات برایم افتاد، چون میدانید که اصولاً قارهی آمریکا از نظر مسایل طبیعی یک قارهی وحشی است، بارانهای سیلآسا، رعد و برق و اتفاقات طبیعی آنجا غیرقابل تصور و کاملاً وحشی است، شاید باور نکنید ساعت 4صبح از خواب بیدار میشدم و میرفتم وسط جنگل و زیر باران بر روی یک درخت بریده اذان میدادم. با حضرت رسول اکرم (ص) هم یک رابطه خیلی عمیق دارم و همین مسائل است که انسان را به تکامل روحی میرساند.»
اما بالاخره طاقت استاد تمام میشود و تصمیم میگیرد بعد از 24 سال به ایران بازگردد:
«من در آمریکا، خانه و زندگی و وضعیت مجهز و خوبی داشتم، اما احساس کردم که در عرصهی هنر و موسیقی در ایران به حضور من نیاز است و وضعیت فرهنگی و موسیقایی ما به هم ریخته است و اینجا من میتوانم مفیدتر باشم تا آنجا، در عرض سه ماه تصمیم گرفتم به ایران بیایم و گفتم اینجا دیگر جای من نیست. باید به ایران بروم، اسباب و اثاثیههایم را بعداً بیاورید و دیگر بر نمیگردم! این احساس نیاز در حدود 10سال پیش وجود نداشت، اما دیدم که وضعیت این هنر کاملاً به هم ریخته و رابطهی نسل جدید هم دارد قطع میشود و اگر دیر بجنبم دیگر کار از کار گذشته و بعداً هم نمیتوانیم کاری کنیم... من زمانی که قرار شد از آمریکا به ایران بیایم، به خداوند گفتم تو مرا به اینجا آوردی و الآن هم مرا میفرستی ایران، خودت میبری و خودت هم میآوری، یعنی میخواهم بگویم که الان من این حالت را دارم و از نظر قلبی کاملاً تسلیم خداوندم.»
اما خالق نواهای ماندگار ایرانی در همین مدت که زندگی در غرب را تجربه کرد، ماهیت استعماری آن را خیلی خوب شناخت: «غرب از نفوذ فرهنگ و تمدنهای دیگر به داخل خود ترس و واهمه دارد. مثلاً اروپائیان حدود 400سال است که چشمان خود را بر روی سایر فرهنگها و تمدنهای غیر اروپایی و غیر آمریکایی بستهاند، آمریکا که دیگر ماشاءالله مردمش با تمدنهای بیرونی هیچ ارتباطی ندارند و کاملاً محدود و بستهاند، یعنی یک قارهی بستهای است و دوروبرشان هم کشورهایی که هستند همه بیریشهاند، اما اروپائیان حالا به خاطر مهاجرت مسلمانها بعد از جنگ جهانی دوم، اروپای شرقی و ترکیه مقداری با تمدن اسلامی ارتباط برقرار کرده و نزدیکتر شدهاند اما باز آنها هم از این ارتباط میترسند، چرا که 400سال آنها را از این ارتباط قطع کردند.»
این نوازندهی برجسته و سرشناس تار و سهتار بعد از بازگشت به ایران در دههی 80 شمسی، کانون شیدا را در تهران راه انداخت و برنامههای مختلفی با همراهی هنرجویانش اجرا کرد. اما دورهی دوم فعالیت کاری «استاد لطفی» در وطن خود، بیشتر به سبب مواضع انتقادیاش علیه «شجریان» و صحبتهای سیاسی او در سال 88 مشهور است. به خصوص گفتگوی او با نشریهی آسمان:
«شجریان از سال 57 و بعد از انقلاب تا امروز بالاترین حجم تولید و بیشترین و موفقترین کنسرتها را داشته است. اگر شجریان قبل از انقلاب یک دهم موسیقی تولید کرده بود، بعد از انقلاب صد در صد تولید داشته است. شخص آقای شجریان اگرچه مانند بسیاری از موسیقیدانها دچار مشکلاتی بوده ولی هیچوقت برنامههایش قطع نشده، آثارش منتشر شده، کنسرتهایش برگزار شده و همیشه مجوز گرفته است. اولین کنسرتهای این مملکت را در شهرستانها شخص شجریان برگزار کرده است. خود آقای خاتمی در زمان وزارتشان در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در کنسرت اصفهان شجریان حضور داشتند. امروز من شخصاً نمیفهمم شجریان به عنوان یک موزیسین موفق که این همه کنسرت داده و کار تولید کرده و آثارش در رادیو و تلویزیون پخش شده و بیش از 300 کنسرت خارج از کشور داشته، چرا اکنون اعتراض میکند؟ من این را نمیفهمم. یک وقت شما را برای سالیان دراز محروم کردهاند و با کلی بدبختی یک کنسرت برگزار میکنید و هزارگونه مشکل دارید و اعتراض میکنید؛ اگر چنین شخصی بخواهد بر روی این مسائل صحبت کند قابل فهم است.
ضمن اینکه من اصلا دوست ندارم هنرمندانمان تریبون خودشان را از داخل به خارج از کشور ببرند. به همین دلیل شخص من هرگز با بیبیسی مصاحبه نکردهام. با صدای آمریکا در طول 25 سال فعالیتم در خارج از کشور به طور مشروط مصاحبه کردهام. بیبیسی، صدای آمریکا، رادیو بینالمللی فرانسه و یا سایر رسانههای آنطرفی در 10 سال اخیر مواضع اپوزیسیون به ایران دارند و گاهی اوقات نیز کار را به براندازی حکومت نیز میکشانند. این را ما امروز به طور رسمی میدانیم و آخرین صحبتهای وزیر امور خارجه انگلستان همه موید این رویکرد آنها است. طبیعی است وقتی امروز رسانههای آنطرفی این امکان را به یک هنرمند میدهند تا بیاید در بیبیسی صحبت کند، حتماً باید در درجهی اول اپوزیسیون یا نیمچه اپوزیسیون باشد. من حق دارم دوست نداشته باشم به عنوان یک هنرمند در صدای آمریکا و بی بیسی انگلستان که به عنوان دو ارگان دولتی مشغول فعالیت هستند، حرف بزنم. من حتی اگر هزار مشکل در ایران داشته باشم، ترجیح نمیدهم هرگز در تریبونهایی که قصد اصلاح و کمک به مردم ایران را ندارند، همصدا شوم. این سلیقهی شخصی من است. ولی کسانی که این کار را میکنند اگر چه به آنها انتقاد دارم اما کار آنها را ممنوع نمیدانم. آنها زندگی و مسئولیت خودشان را دارند. ولی باید مسئولیت را فردی نبینند.»
او بعد از بازگشت به آمریکا بسیار با انگیزهتر از قبل فعالیت میکرد: «من 61سال سن دارم که بالاخره یک عمر مفید است و از ساعت هفت و نیم، هشت صبح تا هشت شب در مکتبخانه و مؤسسه آوای شیدا فعالیت مستمر دارم و فقط جمعهها آزادم و واقعاً مثل بولدوزر کار میکنم و کار میکنم تا نتایج آن دیده شود.» (کیهان فرهنگی)
لطفی که یکسال از بیماری سرطان رنج میبرد، طی ماههای گذشته چندبار در بیمارستان بستر شد. این موسیقدان بزرگ ایرانی بامداد روز جمعه 12 اردیبهشت دار فانی را وداع گفت، اما برای همیشه در حافظهی موسیقی این سرزمین باقی ماند.
از جمله آلبومهای محمدرضا لطفی میتوان به «به یاد عارف» (بیات ترک)، «چهره به چهره» (نوا)، «سپیده» (ماهور)، «چشمه نوش» (راست پنجگاه)، «جان جان» (سهگاه)، «معمای هستی» (شور)، «عشق داند» (ابوعطا)، «رمز عشق» (ماهور)، «گریه بید» (سهگاه-اصفهان)، «قافلهسالار» (نوا-راست پنجگاه)، «پرواز عشق» (سهگاه-اصفهان)، «خموشانه» (ابوعطا-بیات ترک)، «چهارگاه»، «به یاد درویش خان» (تکنوازی سهتار)، «یادواره استاد نورعلی برومند» (گروه همنوازان شیدا، دستگاه شور)، «همیشه در میان» (بداهه نوازی تار و سهتار در شور و دشتی)، «بال در بال» (شعر و موسیقی با ه.ا.سایه)، «تنها یک خاطره» (بداهه نوازی تار و سنتور همراه با فرامرز پایور)، «وطنم ایران» (اجرای گروه همنوازان شیدا، 1387) و «ای عاشقان» (اجرای گروه همنوازان شیدا در بیات اصفهان, 1388) اشاره کرد. (خبرآنلاین)